دلم برای اون وقت ها تنگ شده!
اون وقت ها:یکی از جوجه رنگیام که میمرد چالش میکردم تو باغچه و براش سنگ قبر میزاشتم و تا چند روز گریه میکردم و اون یکی رو هوا که تاریک میشد میاوردم تو اتاقم،پیش خودم که مبادا بترسه یا تنها بمونه
۴۵۱اُمین
روبروی سه پایه اش ایستاده بود و فقط ضربه میزد به بوم!ضربه های ریز،و آرام،هر چند دقیقه یکبار هم با همان پالت و قلمو در دست انگار که لباس و کفش باله به تن داشته باشد دور خودش میچرخید،روی نوک انگشتانش چرخ میخورد،کنار پنجره ژست داوینچی را گرفته بود و نگاهش را غرق کرده بود در مدل نقاشی اش!قاب استخوانی صورت،چشم های مشکی نافذ با آن نور وسط قرنیه،بینی قلمی اما مردانه،و لب هایی که لابلای سیبیل و ریش های سیاه رنگ چیزی مشخص نبود!قلمو و پالت رنگ هایش را روی میز گذاشت و رفت تا برای خودش چای بریزد،چای کیسه ای که هیچوقت مزه نداشت،خوشحال بود،اصلا مزه ی چای برایش مهم نبود،اگر قهوه بود حتما قهوه میخورد تا بتواند شب را بیدار بماند،آسمان که سفید بود،او هم تا صبح با برف ها بیدار میماند..خستگی اش را که گرفت،صدای آهنگ را بلند کرد،با صدای دلکش شروع کرد به هم خوانی،قلمو را برداشت،قلموی صفر را،نوبت به ابروهایش رسیده بود!آن ابروهای همیشه گره خورده و دو چین بین ابروهایش که اخمو ترش میکرد!و بعد موها و تارهای خاکستری رنگ..چند قدم به عقب رفت،نگاه خریدارانه ای انداخت،چند اشکال جزئی داشت،آن ها را هم برطرف کرد..رفت تا دست هایش را بشوید و قبلش قلموها را با تینر تمیز کرد!نشست روی صندلی روبروی سه پایه،لبخند گرمی زد،این اولین طرحی بود که از کشیدنش لذت برده بود،چهره ی مردی که روزی قولش را به او داده بود...و امشب بعد از چند سال به قولش وفا کرده بود،از خودش راضی بود،نزدیک صبح با آرامش خوابش برد،ساعت را برای ۹کوک کرده بود،قرار داشت،هربار که از مقابل تابلو رد میشد نگاهش گیر میفتاد در نگاهِ مرد!بالاخره حاضر شد،بوت هایش را پوشید و شال گردنش را جلوی دهانش بست و تابلوی خشک نشده را به دست گرفت و رفت تا به قرارش برسد...ساعت ده شده بود،در گالری منتظر نشسته بود،تا خریدار بیاید،تابلو را پیش فروش کرده بود..بالاخره آمد،زنی با پالتوی پوست چکمه های چرم و بیشتر از این ها رژ قرمزش توجه دختر را جلب کرده بود،تابلو را دید،راضی بود،چک روز را تحویل داد و تابلورا با خودش برد..چشم های دختر تا آن سمت خیابان هم زن که نه،تابلو را بدرقه کرد،از گالری بیرون آمد،رفت تا چک را نقد کند و بعد برای خرید داروهای مادرش به ناصرخسرو برود...و تا مدت ها شوریِ اشک هایش اجازه ی نشستن به هیچبرفی را نداد،و هنوز که هنوز است نگاه های مردی که در بوم لانه کرده بود و رژ قرمز آتشین زن از ذهنش پاک نشده!
+امضا:ثمین
۴۵۰اُمین
آنه!بیا از درخت گیلاس بالا برویم،موهایت را پخش کن لابلای شاخه های پر از برفش،و یاد کنیم از شکوفه های صورتی رنگی که زمین را پر میکرد! آنه شرلی رنگ نارنجی موهایت را قرض بده به درخت گیلاس تا این چند روز باقی مانده صورتش را با سیلی سرخ نگه دارد و همان نارنجیِِ عباس معروفی بماند! بیا باهم به بدرقه ی پاییز برویم و از همان بالا،جوجه های آخر پاییزمان را بشماریم،ماریا قول داده است جوجه های هرکس بیشتر بود برایش کیک شکلاتی بپزد!
449اُمین
و من دختر کولی دهکده ی ماکوندو که پری قصه ها او را تبدیل کرد به آئورلیانویِ ماده ای که خزیده لابلای سرخس های نم دارِ گوشه ی اتاقِ مرطوبش و گابریل روبرویش،روی تخت نشسته و برایش صد سال تنهایی را لالایی می خواند!گمان نکنم کسی بویی برده باشد کجا هستم..در دهکده ی ما این ناپدید شدن ها عادی ست و من حالا شده ام جادوگری که هرکس پیدایش کند،به بدنش دخیل میبندد تا او را مقابل دیدگان همه به آسمان بفرستم یا نجاتش دهم از هر مرگی و جاودانه اش کنم..هیچکس نمی داند آئورلیانو همان دختر کولیِ رقصان به دورِ آتش ست که هم عشق را میداند هم نفرت را و شادی و غم را با وجودش لمس میکند اما هیس!نباید صدایش دربیاید..بخوان گابریل،بخوان از صد سال تنهاییم...
+امضا:ثمین
447اُمین
نشسته بود روی صندلی و گزینه ها را روی میز گذاشت:
اگر بمانی،میمانم
اگر بروی،میروم
نگاهم کرد...
باید انتخاب میکردم!
انگار رئیس یک گروهک تروریستی با اسلحه ش روبرویم نشسته!
من هم مثل یک خبرنگار جوانی که کله اش بوی قرمه سبزی میداد،زندگی ام را به دریا زدم و گزینه ی خودم را روی میز گذاشتم:
اگر بروی هم میمانم!
رسانه ها و مردان دولت تا دیروز چسبیده بودند به داعش و امروز هم باز داعش..
لعنتی ها!
هیچکس فکرش را هم نمیکند زنی را در پشت میز،آن هم ملا عام ترور کنند..چه رسد به رسانه ای کردنش!
فکر کن صبح سر میز صبحانه ی آنچنانی ات نشسته باشی و همانطور که نان تستت را گاز میزنی،روزنامه را ورق بزنی و ببینی با تیتر درشت نوشته اند:
زنی بخاطر تصمیمش ترور شد!تروریست هیچردی به جای نگذاشته است..
ماندم،یک زنِ تنهای ترور شده که طی حادثه ای فقط قسمت هیپوکامپ ذهنش سالم مانده
+امضا:ثمین
446اُمین
445اُمین
این همه تکاپو!این همه برو و بیا و دست در جیب مبارک کردن فقط برای یک شب؟داشتم از جایی رد میشدم،یک مغازه دیدم تا سقفش کدو تنبل و نارگیل بالا رفته بود!برای یک ثانیه بیشتر ماندن در اینورِ ساعت 12 شب این همه پول باید خرج کرد و هرچه را که از گلوی مبارک رد شود را خرید و تا خرخره خورد،فقط چون یک ثانیه زمانی داری تا روزت را به شب بسپاری!!و آخرش بچه ی طفل معصومه ت بخاطر پر خوری یا هله هوله خوردن راهی بیمارستان شود..شاید هم خودت..دفترچه ی بیمه را در جیب داخل کتتان پنهان کنید،شاید لازم شد!بیچاره یلدا بانو که ما آدم ها آنقدر درگیر خرید و خوردن شدیم که سنتش را یادمان رفته..امروز انگار در لانه ی مورچه هایی زندگی میکردم که همه درحال جمع کردن دانه بودند برای زمستان سختی که در راه اسست..انگار هیچکدامشان دیگر نمیتوانستند از ساعتی ببعد از آن سوراخ زیر زمینی بیرون بیایند...برف بود،سرما بود اما امروز مورچه ها هجوم برده بودند به انبار غلات شهر و من همچون مورچه ی سیاه رنگ کوچک با شال و کلاه سیاه کناری ایستاده بودم و دنبال ملکه ام میگشتم تا یلدا را با او بگذرانم،با شکمی که فقط جای یک گندم داشت!
photo by yeki dige
۴۴۴اُمین
زمستان معشوقه ی پاییز ست با لباس تورِ سفید
و کفش های تق تقی کرم رنگ
و تاجی از یخ؛
اینبار بلیطش را در شرکت هواپیمایی تابان رزرو کرده بود،
که اینقدر زود رسید و مثل هر زن دیگری،سپر شد مقابل مَردش،تا مبادا رنگ ببازد!
و پاییز مردی بود که میدانست عروسش عاشقِ رنگ نارنجی ست...
+بعداً نوشت: شرکت هواپیمایی تابان: استعاره از ماه در آسمان ست
442اُمین
صبح که بیدار شد،از ماجرای خیانت شوهرش مطلع شده بود،ماشین لباس شویی را روشن کرد،در مخرن پودرش به جای تاید، جوهر نمک و وایتکس ریخت،خودش را توی مخزن انداخت و مدام همبستر شدن دیشب مثل کابوس جلوی چشمش بود،در ماشین لباسشویی میچرخید،سرگیجه امانش را بریده بود اما باید خودش را از آن نجاست پاک میکرد،بعد از دوساعت و خاموش شدن ماشین،در باز شد،اثری از زن نمانده بود،فقط یک تکه پارچه ی سفید به سمت حیاط رفت تا خودش را روی بندرخت بیاندازد تا خشک شود!زن رفته بود اما پاک از هر نجاستی...پاکاز بوی عطر مردانه،پاک از گرمای مانده در تنش..رفت،اما پاک!
441اُمین
کافه ها علاوه بر اینکه باکلاس هستند و مد شده،جای مناسبی هم برای قتل اند،آن هم از نوع زنجیره ای،در را باز کنی(قبلش توجه کن روی شیشه نوشته بکشید یا فشار دهید)و ..داخل که شدی با یک نگاه دنج ترین جای کافه را انتخاب کنی،البته کافه های تاریک ارجح تر هستند،یک میز دو نفره،پالتو و شالت را بیندازی پشت یکی از صندلی ها و خودت بنشینی روی صندلی روبرو،باکلاس تر میشد اگر میتوانستی همان همیشگی را سفارش دهی اما اولین بار است به این کافه آمدی،پس منو را نگاه میکنی،اووم،تلخ نه،زیاد شیرینم نه،سرد هم نه،هات چاکلت،خوبه!
دو تا هات چاکلت لطفا
+امر دیگه ای نیست
متشکرم
زیر سیگاری را روی میزت میگذارد،زیر سیگاری پر از قهوه های دم کرده..کتاب نیکی فیروزکوهی را از کیفت بیرون می آوری و میخوانی:
به خیابان برو
دست یکی از آدم های سیاه و سفید را بگیر
و میهمانش کن به یک تانگوی خیابانی...
+بفرمایید
ممنونم
گور پدر عشق های باکره..
گور پدر روزهای رنگی..
گور پدر انتظار..
گور پدر تنهایی.!
صداقت تا چه حد...؟
تمام ک شد،کتاب را میبندی و دو دستت را حائل چانه ات میکنی،و زل میزنی به روبرو،خاطراتت را مرور میکنی،خاطراتی که هیچکدامشان در کافه نبوده یا حداقل در این کافه نبوده،یکبار میخندی،ریز ریز و یکبار اشک میریزی،ریز ریز!
از دهان افتاد،بخور
این را با صدای بلند میگویی و خودت فنجانت را در دو دستت میگیری تا نوک انگشتانت که یخزده گرم شود،یک جرعه مینوشی..لیوان مقابلت پر است!
انگار هات چاکلت دوست ندارد،یک قهوه سفارش میدهی ومیگذاری کنار همان لیوان!
سرت را روی میز میگذاری!باید تمرکز کنی،هنوز هم ته ته ته وجودت خاطره ای هست که باید به خودآگاهت بیاوری!سرت را بلند میکنی،یاد آخرین روز و دعوایتان میفتی،و با ناخن هایت روی میز میکشی،خشم داری اما نمیدانی چطور مهارش کنی،صدای ناخن هایت روی میز چوبی توجه همه را به تو جلب میکند!میشنوی از بین همهمه که دیوانه است!
دیوانه بودی؟
واقعا؟
از کافه من میپرسی،سیگار هم دارید شما!؟
+بله خانم،چی میخواید
دانهیل آبی لطفا،دو تا کافیه
برایت می آورد،یکی را میگذاری کنار دو فنجان قهوه و هات چاکلت روبرویت و یکی هم میان انگشتان زنانه ات،و روشن میکنی!آهنگ متالیکا از باند کافه عربده میزند،سیگارت تمام شده،یاد روزی می افتی که اجازه نمیداد سیگار بکشی،میخندی،بیشتر شبیه پوزخند ست تا لبخند!دیگر مطمئن میشوند که دیوانه ای..
سیگار مقابلت را هم برمیداری،روشن میکنی و پک هایی با حررررررص!لبت را گاز میگیری،از استرس؟از حرص؟سیگارت که تمام شد توی فنجان پر از قوه ی سرد شده خاموشش میکنی!تمام شد،تمام خاطرات حالا مقتول هایی هستند که هیچکدام ولی دم شان دنبال قاتل نمی آیند!از کافه من میخواهی میز را جمع کند،و یک نوشابه ی گازدار پپسی سفارش میدهی،و تقاضا میکنی که آن آهنگ لعنتی را عوض کند..همه چیز آرام است،ولی هنوز نگاه اطرافیان داد میزند که تو دیوانه ای!نوشابه را تا ته قوطی سر میکشی،بلند میشوی پالتو و شالت را میپوشی وهمانصندلی روبرویت را تا ته میچسبانی به میز!ضربه ی آخر هم زدی،تمام شد!صدایش در سکوت دختر ها و پسرها و آهنگ ملوی کافه وحشتناک بود،گمان کنم اینبار ترس در وجودشان باشد از اینکه تو آنجایی خصوصا اگر بدانند تو یک قاتل زنجیره ای دیوانه هستی!با یک لبخند به نگاه های گرد شده ی همه از کافه بیرون میزنی،بالهایترا باز میکنی و همه چیز را روی زمینرها کرده و دل به آسمان میزنی،دریای زمینی ها همیشه طوفانی ست...
+مثل یک کابوی هر دو اسلحه ی پر از خشابت را از شلوار هفت جیبه اتدر میاوری،قوطی های کنسرو لوبیا را مقابلت چیده اند،هر قوطی؛یک خاطره..هدف میگیری و شلیک میکنی،یکی پس از دیگری..آخرین قوطی که زمین افتاد،اسلحه ات را مقابل صورتت میگیری،فوتی میکنی و میروی در ایوان خانه ات مینشینی،کلاهت را روی صورتت میکشی تا افتاب اذیتت نکند،و به خواب میروی با هر تکان صندلی ات،خواب عمیق تر!
+امضا:ثمین
440اِمین
بلیط برای ساعت ۵بود،اصلا حتی اسم تئاترش را هم نمیدانستم،هدیه ی یکی از همکاران بود این دعوت،ساعت ۴:۳۰ که راه افتادم حوالی ساعت۵ به فرهنگسرا رسیدم،پیاده شدم،تا من را دید دست تکان داد،به سمتش رفتم و بعد از احوالپرسی باهم داخل سالن شدیم،نسبتا شلوغ بود،پر از تینیجر های عشقِ بازیگری و مثلا بالغ های هنرمند با رنگ ها و لعاب های مختلف،ردیف دوم نشستیم،صحنه تماما سیاه بود،پرده که کنار رفت،انگار فقط دو نقش داشت فقط این تئاتر..یک زن و یک مرد!از قبل میدانستم آن روز برای تماشای تئاتر مناسب نبود اما نمیدانم چرا دعوتش را قبول کردم،نمایشی مثل مرثیه ی شب دهم همانقدر گریه دار برای آن حال و هوای من نسخه ای بود که بد پیچیده شده بود آن هم به دست طبیبی که نیتش خیر ست و مدام در ذهنش تکرار میشد:
امشب شب مهتابه،حبیبم رو میخام
حبیبم اگر خوابه،طبیبمرو میخام
و نگاهی که زوم شده بود روی دختر صندلی کناری اش!
سالن شده بود ماهی تابه ی پر از پیاز خورد شده که گازهایش اشک هر کس آن حوالی بود را در می آورد،با امروز میشود دو هفته که از دیدن نمایش گذشته و تنها صحنه ای که از مقابل چشمانم پاک نمیشود آن زنی ست که کنار گلدان شمعدانیِ دق کرده ایستاده و ابر بهار بالای سرش ضجه می زند و مردی که چتری را بالای سر زن نگه داشته!گل ها هم دق مرگ میشوند وقتی ... ؟!
امضا:ثمین
439اُمین
صفحه ی حوادث روزنامه ی ایران تحریرِ دختری بود که پای چشمانش گود افتاده بود،تار های سفید لابلای موهایش فریاد میزد،دست چپش عضوی پبوندی بود و مهره های کمرش از باری که روی دوشش بود ترک خورده بودند!
دختر روزنامه نگاری که لابلای صفحات حوادث نفس میکشید و مُرده گی میکرد...
امضا:ثمین
438اُمین
437اُمین
پالتو و شالم را برداشتم و همانطور که بوت هایم را میپوشیدم آن ها را هم تن کردم،فکر این که قبلا چقدر آراویرا میکردم برای بیرون رفتن اما حالا،پوزخندی روی لبانم آورد که مخاطبش فقط خودم بودم..از آن روز کذایی به بعد همه چیز اینطور شده بود،مراکز خرید درشان را گِل گرفته بودند،لوازم آرایشی بهداشتی میدیدم راهم را کج میکردم،همین پنکک هم برا یک دست کردن صورتم زیادی بود!
خانه جایی برای فکر کردن نبود،مدام یکی در اتاق را میزد که تلفن کارت داره،بیا شام،بیا نهار،تو نمیخوای بیای بیرون از اون اتاق و نهایت لطف این بود که برایت چای دارچین دار و کیک بیاورند و بدون هیچ حرفی کنار تختت بگذارند و بروند..پس خانه جای فکر کردن نبود،سوئیچ را برداشتم و زدم بیرون..دیگه کارم از لعنت کردن خیابان های پر ترافیک و ..گذشته بود،خودم هم متنفر بودم از این آرامش!از این سکوت..شیشه ها بالا بود،بخاری روشن و ساکت..ضبط رو روشن کردم!شاهین پخش شد..اینگونه...ناخودآگاه گفتم: لعنت به آن روز!
پشت چراغ قرمز،وسط بوق ممتد ماشین های اطراف و زیر چنارهای پوشیده از برف ولیعصر که هربار که گنجشکی مینشست یا پر میزد شیشه ی جلوی ماشین از برف پوشیده میشد،جای خوبی بود برای فکر کردن به تو و روز قهر مان؟فعلا که چاره ای نبود،شاهین داشت من را بسوی تو میکشید!این ترافیک،این برف و شیشه ی خیس از برف ماشین شات زیبایی برای عکاسیت بود!
جای سیگار بهمنت و عطرت در فضای ماشین بدجور در چشم میزد..تو که متولد بهار بودی،چرا بهمن میکشیدی؟چرا بهمن که حالا سرمایش زندگیم را تبدیل کند به کوه یخی که اطرافیان حتی قله اش را هم نمیبینند!مثل حنابندان دایی جان،پارچه را روی کله قند انداختند که انگار چادر پوشیده..فقط یک تکه سفیدی پیدا بود!ولی من آنقدر این چادر را روی صورتم کشیده م که حتی نقطه ای از زیرش مشخص نیست..
صحنه ی رمانتیکی ست ؛ پشت چراغ قرمز،وسط بوق ممتد ماشین های اطراف و زیر چنارهای پوشیده از برف ولیعصر که هربار که گنجشکی مینشست یا پر میزد شیشه ی جلوی ماشین از برف پوشیده میشد،برای اعترف درباره ی آن روز اما اگر خودت پشت فرمان بودی و من کنارت نشسته بودم،اعتراف به اینکه پشیمانم درست مثل ولگردِ معروفِ هدایت .. پشیمان درست مثلِ پیش بینی خودت در آن روز!
ترافیک کمتر شده بود،اصلا حس و حالِ رانندگی نداشتم،کنار خیابان پارک کردم،سرم را روی فرمان گذاشتم و با چشم های بسته تجسمت کردم..شوریِ اشک!نمیدانم چند ساعت آن حالت بودم،سرم را که بلند کردم اسمان سفیدتر شده بود و شیشه های ماشین سپید تر..و برگه ی جریمه زیر برف پاک کن..
+ فکر کن افسر در برگه ی جریمه جای مبلغ،بنویسد : "نبودنِ تو"
امضا:ثمین
436اُمین
سرد بود این هوای لعنتی..و سردیش را به زور داخل خانه کرده بود،از درز بین پنجره ها،از دریچه ی کولر..همه یخ زده بودیم،هم خودمان هم دلمان،اما دلمان که خیلی قبل تر ها!وسایل گرمایشی،بخاری،پکیج،آتش..حتی آتش هم جوابگو نبود لامذهب!این سرما بیخیال این خانه و اهالی اش نمیشد!پرده ها را کنار زم،پنجره را باز کردم و از پنجره آویزان شدم،شنیده بودم که باید با مشکلات مواجه شد،بچه بودم،گمان میکردم مشکل این خانه همین نوزاد زمستانی ست که هفت ماهه به دنیا آمده و همه قدم نو رسیده اش مبارک گفتند و تاج برگ های پاییز را برای شادباش بردند برایش..
از پنجره به بیرون آویزان شدم،بدون روسری،مهم نبود دیگر،نه برای من و نه مرد خانه که پسر های خانه ی مجردی روبرویی موهای پرکلاغی من را ببینند یا نه!
هــــا کردم،یعنی که هوم؟چته؟چه مرگته؟چی میخای از من؟از ما؟
هــا کردم اما لالمانی گرفته بود از ترس،شاید هم نه..از ترس نبود از همان سکوت هایی بود که خودم به وقت کم محلی نثار مخاطب میکردم،هرچه بود بخارِ نفس گرم مانده ی خودم بود،نفسی که گرمایش جان میداد برای زیر آواز زدن!
سینه سپر کردم اینبار بلندتر هـــــــــــــــــا گفتم..نه!خبری نبود!به درک..حتما ترسیده!حتما وقتی داخل خانه برم میبینم آب شدن یخ های دلمان را!
آنقدر ثابت آویزان مانده بودم که کلاغِ سیاهِ زشت مرا با درخت اشتباه گرفته بود و کَپه موهای مشکی روی سرم را با لانه اش لابد..قـار قـار کنان آمد و جای خوش کرد لابلای موهایم..اگر کچل بودم حتما کلاه قشنگی میشد،اگر دلم گرم بود حتما هوار میزدم که ببنید حتی حیوانات که نه!پرندگان هم من را دوست دارند..اما وقتش نبود..حتی کلاغ هم که قار سر میداد فقط یک بخار توی سرما دیده میشد..
گذاشتمش کنارم روی طاقچه ی پشت پنجره،زل زده بود به چشمانم..انگار سردش بود زبان بسته..نگاهِ نفرت بارم را نثارِ آسمانِ سفید کردم و کلاغ را روی تختم گذاشتم و برگشتم تا پنجره را ببندم و پشتش را از این چسب های پنج سانتی بزنم..کارم که تمام شد،نگاهی به روی تخت انداختم...
کلاغ خشک شده بود،به پهلو روی تخت افتاده بو و پاهایش را دراز کرده بود،مرده بود،یعنی از سرما؟
فقط یک کفن کم داشت و یک سنگ لحد!
کلاغ مُرد از سرما،قلبش کوچکتر از منه مثلا آدم بود که از سرما دوام بیاورد،سنگ کوب کرده بود مردِ مشکی پوش!
پس این سرمای لعنتی از خانه ی ما بود که به بیرون درز کرده بود..و ما هم کلاغ هایی بودیم که بزودی میمردیم
زمستان،قدمِ نو رسیده ی زودرس ات مبارک!
امضا:ثمین