۲ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

اُمین


شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۹ ب.ظ

دلم برای اون وقت ها تنگ شده!


اون وقت ها:یکی از جوجه رنگیام که میمرد چالش میکردم تو باغچه و براش سنگ قبر میزاشتم و تا چند روز گریه میکردم و اون یکی رو هوا که تاریک میشد میاوردم تو اتاقم،پیش خودم که مبادا بترسه یا تنها بمونه

۴۵۱اُمین

جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۶ ب.ظ

روبروی سه پایه اش ایستاده بود و فقط ضربه میزد به بوم!ضربه های ریز،و آرام،هر چند دقیقه یکبار هم با همان پالت و قلمو در دست انگار که لباس و کفش باله به تن داشته باشد دور خودش میچرخید،روی نوک انگشتانش چرخ میخورد،کنار پنجره ژست داوینچی را گرفته بود و نگاهش را غرق کرده بود در مدل نقاشی اش!قاب استخوانی صورت،چشم های مشکی نافذ با آن نور وسط قرنیه،بینی قلمی اما مردانه،و لب هایی که لابلای سیبیل و ریش های سیاه رنگ چیزی مشخص نبود!قلمو و پالت رنگ هایش را روی میز گذاشت و رفت تا برای خودش چای بریزد،چای کیسه ای که هیچوقت مزه نداشت،خوشحال بود،اصلا مزه ی چای برایش مهم نبود،اگر قهوه بود حتما قهوه میخورد تا بتواند شب را بیدار بماند،آسمان که سفید بود،او هم تا صبح با برف ها بیدار میماند..خستگی اش را که گرفت،صدای آهنگ را بلند کرد،با صدای دلکش شروع کرد به هم خوانی،قلمو را برداشت،قلموی صفر را،نوبت به ابروهایش رسیده بود!آن ابروهای همیشه گره خورده و دو چین بین ابروهایش که اخمو ترش میکرد!و بعد موها و تارهای خاکستری رنگ..چند قدم به عقب رفت،نگاه خریدارانه ای انداخت،چند اشکال جزئی داشت،آن ها را هم برطرف کرد..رفت تا دست هایش را بشوید و قبلش قلمو‌ها را با تینر تمیز کرد!نشست روی صندلی روبروی سه پایه،لبخند گرمی زد،این اولین طرحی بود که از کشیدنش لذت برده بود،چهره ی مردی که روزی قولش را به او داده بود...و امشب بعد از چند سال به قولش وفا کرده بود،از خودش راضی بود،نزدیک صبح با آرامش خوابش برد،ساعت را برای ۹کوک کرده بود،قرار داشت،هربار که از مقابل تابلو رد میشد نگاهش گیر میفتاد در نگاهِ مرد!بالاخره حاضر شد،بوت هایش را پوشید و شال گردنش را جلوی دهانش بست و تابلوی خشک نشده را به دست گرفت و رفت تا به قرارش برسد...ساعت ده شده بود،در گالری منتظر نشسته بود،تا خریدار بیاید،تابلو را پیش فروش کرده بود..بالاخره آمد،زنی با پالتوی پوست چکمه های چرم و بیشتر از این ها رژ قرمزش توجه دختر را جلب کرده بود،تابلو را دید،راضی بود،چک روز را تحویل داد و تابلو‌را با خودش برد..چشم های دختر تا آن سمت خیابان هم زن که نه،تابلو را بدرقه کرد،از گالری بیرون آمد،رفت تا چک را نقد کند و بعد برای خرید داروهای مادرش به ناصرخسرو‌ برود...و تا مدت ها شوریِ اشک هایش اجازه ی نشستن به هیچ‌برفی را نداد،و هنوز که هنوز است نگاه های مردی که در بوم لانه کرده بود و رژ قرمز آتشین زن از ذهنش پاک نشده!




+امضا:ثمین

۴۵۰اُمین

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۳ ق.ظ

آنه!بیا از درخت گیلاس بالا برویم،موهایت را پخش کن لابلای شاخه های پر از برفش،و یاد کنیم از شکوفه های صورتی رنگی که زمین را پر میکرد! آنه شرلی رنگ نارنجی موهایت را قرض بده به درخت گیلاس تا این چند روز باقی مانده صورتش را با سیلی سرخ نگه دارد و همان نارنجیِِ عباس معروفی بماند! بیا باهم به بدرقه ی پاییز برویم و از همان بالا،جوجه های آخر پاییزمان‌ را بشماریم،ماریا قول داده است جوجه های هرکس بیشتر بود برایش کیک شکلاتی بپزد!


449اُمین

چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۴ ب.ظ

و من دختر کولی دهکده ی ماکوندو که پری قصه ها او را تبدیل کرد به  آئورلیانویِ ماده ای که خزیده لابلای سرخس های نم دارِ گوشه ی اتاقِ مرطوبش و گابریل روبرویش،روی تخت نشسته و برایش صد سال تنهایی را لالایی می خواند!گمان نکنم کسی بویی برده باشد کجا هستم..در دهکده ی ما این ناپدید شدن ها عادی ست و من حالا شده ام جادوگری که هرکس پیدایش کند،به بدنش دخیل میبندد تا او را مقابل دیدگان همه به آسمان بفرستم یا نجاتش دهم از هر مرگی و جاودانه اش کنم..هیچکس نمی داند آئورلیانو همان دختر کولیِ رقصان به دورِ آتش ست که هم عشق را میداند هم نفرت را و شادی و غم را با وجودش لمس میکند اما هیس!نباید صدایش دربیاید..بخوان گابریل،بخوان از صد سال تنهاییم...



+امضا:ثمین

447اُمین

چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۴ ق.ظ

نشسته بود روی صندلی و گزینه ها را روی میز گذاشت:

اگر بمانی،میمانم

اگر بروی،میروم

نگاهم کرد...

باید انتخاب میکردم!

انگار رئیس یک گروهک تروریستی با اسلحه ش روبرویم نشسته!

من هم مثل یک خبرنگار جوانی که کله اش بوی قرمه سبزی میداد،زندگی ام را به دریا زدم و گزینه ی خودم را روی میز گذاشتم:

اگر بروی هم میمانم!

رسانه ها و مردان دولت تا دیروز چسبیده بودند به داعش و امروز هم باز داعش..

لعنتی ها!

هیچکس فکرش را هم نمیکند زنی را در پشت میز،آن هم ملا عام ترور کنند..چه رسد به رسانه ای کردنش!

فکر کن صبح سر میز صبحانه ی آنچنانی ات نشسته باشی و همانطور که نان تستت را گاز میزنی،روزنامه را ورق بزنی و ببینی با تیتر درشت نوشته اند:

زنی بخاطر تصمیمش ترور شد!تروریست هیچ‌ردی به جای نگذاشته است..

ماندم،یک زنِ تنهای ترور شده که طی حادثه ای فقط قسمت هیپوکامپ ذهنش سالم مانده



+امضا:ثمین

446اُمین

سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۴ ب.ظ
مترو
اتوبوس
تاکسی
دانشگاه
محل کار
در و همسایه
همکار
دوست
آشنا
خانواده

اگر این بچه ی در رحمم بگذارد من خوب حفظ ظاهر کردن را بلد شده ام
اما درد!
درد است دیگر،میگیرد..
بچه هم معلوم نیست به کدام شیر پاک خورده ای رفته که اینقدر ورجه و ورجه میکند
این لگد زدنش آسی ام کرده!
تهوع!
تا شروع میکنم به چند کلام حرف زدن با یک عق باید راهیِ دستشویی شوم
شنیده ام از عوارض بارداری ست
کاش این بچه راشیتیسم داشت و بجای لگد زدن به دلِ بی نوای من لگدش میخورد به تن نحیف خودش و در شکمم ریز ریز میشد
ویار!
"بودن" ویارِ من است،هر از چندگاهی فیل َم یاد هندوستان میکند و ...
کورتاژ؟
فکرش را کرده ام،اما مگر میشود زنی را که آبستنِ دلتنگی ست کوتاژ کرد؟!

هی لگد میزند لعنتی و من مثل نامادری سیندرلا محکم در شکمم میزند که خفه خوان بگیرد بچه ی چشم سفید
او هِی لگد میزند و جا باز میکند برای خودش و من روز به روز شکمم جلوتر می آید از این پرخوری های عصبی...



+امضا:ثمین

445اُمین

سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۹ ب.ظ

این همه تکاپو!این همه برو و بیا و دست در جیب مبارک کردن فقط برای یک شب؟داشتم از جایی رد میشدم،یک مغازه دیدم تا سقفش کدو تنبل و نارگیل بالا رفته بود!برای یک ثانیه بیشتر ماندن در اینورِ ساعت 12 شب این همه پول باید خرج کرد و هرچه را که از گلوی مبارک رد شود را خرید و تا خرخره خورد،فقط چون یک ثانیه زمانی داری تا روزت را به شب بسپاری!!و آخرش بچه ی طفل معصومه ت بخاطر پر خوری یا هله هوله خوردن راهی بیمارستان شود..شاید هم خودت..دفترچه ی بیمه را در جیب داخل کتتان پنهان کنید،شاید لازم شد!بیچاره یلدا بانو که ما آدم ها آنقدر درگیر خرید و خوردن شدیم که سنتش را یادمان رفته..امروز انگار در لانه ی مورچه هایی زندگی میکردم که همه درحال جمع کردن دانه بودند برای زمستان سختی که در راه اسست..انگار هیچکدامشان دیگر نمیتوانستند از ساعتی ببعد از آن سوراخ زیر زمینی بیرون بیایند...برف بود،سرما بود اما امروز مورچه ها هجوم برده بودند به انبار غلات شهر و من همچون مورچه ی سیاه رنگ کوچک با شال و کلاه سیاه کناری ایستاده بودم و دنبال ملکه ام میگشتم تا یلدا را با او بگذرانم،با شکمی که فقط جای یک گندم داشت!



photo by yeki dige

  • ثمین

۴۴۴اُمین

دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۲ ب.ظ

زمستان معشوقه ی پاییز ست با لباس تورِ سفید

 و کفش های تق تقی کرم رنگ

 و تاجی از یخ؛ 

اینبار بلیطش را در شرکت هواپیمایی تابان رزرو کرده بود،

که اینقدر زود رسید و مثل هر زن دیگری،سپر شد مقابل مَردش،تا مبادا رنگ ببازد!

و پاییز مردی بود که میدانست عروسش عاشقِ رنگ نارنجی ست...


+بعداً نوشت: شرکت هواپیمایی تابان: استعاره از ماه در آسمان ست

442اُمین

دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۳ ب.ظ

صبح که بیدار شد،از ماجرای خیانت شوهرش مطلع شده بود،ماشین لباس شویی را روشن کرد،در مخرن پودرش به جای تاید، جوهر نمک و وایتکس ریخت،خودش را توی مخزن انداخت و مدام همبستر شدن دیشب مثل کابوس جلوی چشمش بود،در ماشین لباسشویی میچرخید،سرگیجه امانش را بریده بود اما باید خودش را از آن نجاست پاک میکرد،بعد از دو‌ساعت و خاموش شدن ماشین،در باز شد،اثری از زن نمانده بود،فقط یک تکه پارچه ی سفید به سمت حیاط رفت تا خودش را روی بند‌رخت بیاندازد تا خشک شود!زن رفته بود اما پاک از هر نجاستی...پاک‌از بوی عطر مردانه،پاک از گرمای مانده در تنش..رفت،اما پاک!


441اُمین

دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۵ ب.ظ

کافه ها علاوه بر اینکه باکلاس هستند و مد شده،جای مناسبی هم برای قتل اند،آن هم از نوع زنجیره ای،در را باز کنی(قبلش توجه کن روی شیشه نوشته بکشید یا فشار دهید)و ..داخل که شدی با یک نگاه دنج ترین جای کافه را انتخاب کنی،البته کافه های تاریک ارجح تر هستند،یک میز دو نفره،پالتو و شالت را بیندازی پشت یکی از صندلی ها و خودت بنشینی روی صندلی روبرو،باکلاس تر میشد اگر میتوانستی همان همیشگی را سفارش دهی اما اولین بار است به این کافه آمدی،پس منو را نگاه میکنی،اووم،تلخ نه،زیاد شیرینم نه،سرد هم نه،هات چاکلت،خوبه!

دو تا هات چاکلت لطفا

+امر دیگه ای نیست

متشکرم

زیر سیگاری را روی میزت میگذارد،زیر سیگاری پر از قهوه های دم کرده..کتاب نیکی فیروزکوهی را از کیفت بیرون می آوری و میخوانی:

به خیابان برو

دست یکی از آدم های سیاه و سفید را بگیر

و میهمانش کن به یک تانگوی خیابانی...

+بفرمایید

ممنونم

گور پدر عشق های باکره..

گور پدر روزهای رنگی..

گور پدر انتظار..

گور پدر تنهایی.!

صداقت تا چه حد...؟

تمام ک شد،کتاب را میبندی و دو دستت را حائل چانه ات میکنی،و زل میزنی به روبرو،خاطراتت را مرور میکنی،خاطراتی که هیچکدامشان در کافه نبوده یا حداقل در این کافه نبوده،یکبار میخندی،ریز ریز و یکبار اشک میریزی،ریز ریز!

از دهان افتاد،بخور

این را با صدای بلند میگویی و خودت فنجانت را در دو دستت میگیری تا نوک انگشتانت که یخ‌زده گرم شود،یک جرعه مینوشی..لیوان مقابلت پر است!

انگار هات چاکلت دوست ندارد،یک قهوه سفارش میدهی ومیگذاری کنار همان لیوان!

سرت را روی میز میگذاری!باید تمرکز کنی،هنوز هم ته ته ته وجودت خاطره ای هست که باید به خودآگاهت بیاوری!سرت را بلند میکنی،یاد آخرین روز و دعوایتان میفتی،و با ناخن هایت روی میز میکشی،خشم داری اما نمیدانی چطور مهارش کنی،صدای ناخن هایت روی میز چوبی توجه همه را به تو جلب میکند!میشنوی از بین همهمه که دیوانه است!

دیوانه بودی؟

واقعا؟

از کافه من میپرسی،سیگار هم دارید شما!؟

+بله خانم،چی میخواید

دانهیل آبی لطفا،دو تا کافیه

برایت می آورد،یکی را میگذاری کنار دو فنجان قهوه و هات چاکلت روبرویت و یکی هم میان انگشتان زنانه ات،و روشن میکنی!آهنگ متالیکا از باند کافه عربده میزند،سیگارت تمام شده،یاد روزی می افتی که اجازه نمیداد سیگار بکشی،میخندی،بیشتر شبیه پوزخند ست تا لبخند!دیگر مطمئن میشوند که دیوانه ای..

سیگار مقابلت را هم برمیداری،روشن میکنی و پک هایی با حررررررص!لبت را گاز میگیری،از استرس؟از حرص؟سیگارت که تمام شد توی فنجان پر از قوه ی سرد شده خاموشش میکنی!تمام شد،تمام خاطرات حالا مقتول هایی هستند که هیچکدام ولی دم شان دنبال قاتل نمی آیند!از کافه من میخواهی میز را جمع کند،و یک نوشابه ی گازدار پپسی سفارش میدهی،و تقاضا میکنی که آن آهنگ لعنتی را عوض کند..همه چیز آرام است،ولی هنوز نگاه اطرافیان داد میزند که تو دیوانه ای!نوشابه را تا ته قوطی سر میکشی،بلند میشوی پالتو و شالت را میپوشی و‌همان‌صندلی روبرویت را تا ته میچسبانی به میز!ضربه ی آخر هم زدی،تمام شد!صدایش در سکوت دختر ها و پسرها و آهنگ ملوی کافه وحشتناک بود،گمان کنم اینبار ترس در وجودشان باشد از اینکه تو آنجایی خصوصا اگر بدانند تو یک قاتل زنجیره ای دیوانه هستی!با یک لبخند به نگاه های گرد شده ی همه از کافه بیرون میزنی،بالهایت‌را باز میکنی و همه چیز را روی زمین‌رها کرده و دل به آسمان میزنی،دریای زمینی ها همیشه طوفانی ست...

+مثل یک کابوی هر دو اسلحه ی پر از خشابت را از شلوار هفت جیبه ات‌در میاوری،قوطی های کنسرو لوبیا را مقابلت چیده اند،هر قوطی؛یک خاطره..هدف میگیری و شلیک میکنی،یکی پس از دیگری..آخرین قوطی که زمین افتاد،اسلحه ات را مقابل صورتت میگیری،فوتی میکنی و میروی در ایوان خانه ات مینشینی،کلاهت را روی صورتت میکشی تا افتاب اذیتت نکند،و به خواب میروی با هر تکان صندلی ات،خواب عمیق تر!



+امضا:ثمین

440اِمین

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۳۹ ب.ظ

بلیط برای ساعت ۵بود،اصلا حتی اسم تئاترش را هم نمیدانستم،هدیه ی یکی از همکاران بود این دعوت،ساعت ۴:۳۰ که راه افتادم حوالی ساعت‌۵ به فرهنگسرا رسیدم،پیاده شدم،تا من را دید دست تکان داد،به سمتش رفتم و بعد از احوالپرسی باهم داخل سالن شدیم،نسبتا شلوغ بود،پر از تینیجر های عشقِ بازیگری و مثلا بالغ های هنرمند با رنگ ها و لعاب های مختلف،ردیف دوم نشستیم،صحنه تماما سیاه بود،پرده که کنار رفت،انگار فقط دو نقش داشت فقط این تئاتر..یک زن و یک مرد!از قبل میدانستم آن روز برای تماشای تئاتر مناسب نبود اما نمیدانم چرا دعوتش را قبول کردم،نمایشی مثل مرثیه ی شب دهم همانقدر گریه دار برای آن حال و هوای من نسخه ای بود که بد پیچیده شده بود آن هم به دست طبیبی که نیتش خیر ست و مدام در ذهنش تکرار میشد:

امشب شب مهتابه،حبیبم رو میخام

حبیبم اگر خوابه،طبیبم‌رو میخام 

و نگاهی که زوم شده بود روی دختر صندلی کناری اش!

سالن شده بود ماهی تابه ی پر از پیاز خورد شده که گازهایش اشک هر کس آن حوالی بود را در می آورد،با امروز میشود دو هفته که از دیدن نمایش گذشته و تنها صحنه ای که از مقابل چشمانم پاک نمیشود آن زنی ست که کنار گلدان شمعدانیِ دق کرده ایستاده و ابر بهار بالای سرش ضجه می زند و مردی که چتری را بالای سر زن نگه داشته!گل ها هم دق مرگ میشوند وقتی ... ؟!



امضا:ثمین

439اُمین

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۳۳ ب.ظ

صفحه ی حوادث روزنامه ی ایران تحریرِ دختری بود که پای چشمانش گود افتاده بود،تار های سفید لابلای موهایش فریاد میزد،دست چپش عضوی پبوندی بود و مهره های کمرش از باری که روی دوشش بود ترک خورده بودند!

دختر روزنامه نگاری که لابلای صفحات حوادث نفس میکشید و مُرده گی میکرد...



امضا:ثمین

  • ثمین

438اُمین

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۱ ق.ظ
بدون شک همه ی ما تعریفی شخصی از مدینه ی فاضله داریم..که تبدیل شده به شهری خیالی!این روزها درب آکاردئونی شهر فاضله ام را بستم و خودم پشت در زانو هایم را بغل کرده و نشسته ام و دفتر رفت و آمد ها را از نگهبان ورودی شهر گرفتم تا نگاهی بیاندازم!تاریخ ورود و خروجشان اصلا ربطی بهم نداشت...شهر من توریستی نبود،اما انگار همه ی کسانی که آمده بودند سفرشان سیاحتی بود و تمام حواسشان به پاساژ های مجلل،مجسمه های زیبای اطراف شهر،ساحل ارام دریایی بیکران و .. بوده!بعضا گاهی سلامی به حاکم شهر هم میکردند..گاهی! شدنی نبود..اینطور شهرم ورشسکت میشد،دیگر چیزی برایم نمیماند!آن محدود ساکنان هم انگار مسخ شده بودند،بدون هیچ اعتراضی،بدون دریافت پاداشی فقط سرویس میدادند..اگر اینطور پیش میرفت هیچ چیز برای ان ها هم نمیماند و هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایه ی هیچ..
مبادله حتی اگر کالا به کالا هم بود هیچ چیز به ثبت نرسیده بود،نه پولی،نه محبتی،نه نگاه گرمی،نه کلام محبت آمیزی،نه آغوشی،نه ...همه چیز یک طرفه بود!در طول زمانی که پشت میله های در نشسته بودم دو نفری آمدند و اجازه ی ورود خواستند..گویا آن ها هم برای تفریح آمده بودند،با دست خالی،با دل خالی،با نگاهی عاری از هر گرمایی..حرف هایشان را نشنیده گرفتم،تیرشان به خطا خورد اینبار!شنیده بودند حاکم شهر زنی ست ساده لوح که خوب سواری میدهد انگار،اما این را نمیدانستند که هر زن،هز وقت اراده کند تبدیل میشود به موجودی حیله گر و هشت خط که دیگر شناختنش سخت است..قرار نبود،به تعداد خط هایم اضافه کنم،من همان گور خر بی خط بودم اما درِ مدینه ی فاضله ی انتزاعیِ شخصی ام را به روی همه کس بسته بودم..و حالا شده بودم زنی با ساریِ سیاه و سفید که رو به شهرش ایستاده و نظاره گر ویرانی هایی ست که در چند سال اخیر به ستون های اصلی شهرش وارد شده..زنی که نگاهش علاوه بر غم،خشم هم دارد..زنی خسته از رفت و آمد ها..و اینبار تصمیم گرفتم آرایش جنگی ام را تغییر بدهم،و لشکریان بجای اینکه نیزه ها را به سمت داخل شهر بگیرند همه برگشته و تیرشان را به هرکس که سمتم می آید بزنند!باید میفهمیدند یک زن اراده کند میتواند فرمانده ی جنگی باشد که پیروزی را به آغوش می کشد...


+امضا:ثمین

437اُمین

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۸ ق.ظ

پالتو و شالم را برداشتم و همانطور که بوت هایم را میپوشیدم آن ها را هم تن کردم،فکر این که قبلا چقدر آراویرا میکردم برای بیرون رفتن اما حالا،پوزخندی روی لبانم آورد که مخاطبش فقط خودم بودم..از آن روز کذایی به بعد همه چیز اینطور شده بود،مراکز خرید درشان را گِل گرفته بودند،لوازم آرایشی بهداشتی میدیدم راهم را کج میکردم،همین پنکک هم برا یک دست کردن صورتم زیادی بود!

خانه جایی برای فکر کردن نبود،مدام یکی در اتاق را میزد که تلفن کارت داره،بیا شام،بیا نهار،تو نمیخوای بیای بیرون از اون اتاق و نهایت لطف این بود که برایت چای دارچین دار و کیک بیاورند و بدون هیچ حرفی کنار تختت بگذارند و بروند..پس خانه جای فکر کردن نبود،سوئیچ را برداشتم و زدم بیرون..دیگه کارم از لعنت کردن خیابان های پر ترافیک و ..گذشته بود،خودم هم متنفر بودم از این آرامش!از این سکوت..شیشه ها بالا بود،بخاری روشن و ساکت..ضبط رو روشن کردم!شاهین پخش شد..اینگونه...ناخودآگاه گفتم: لعنت به آن روز!

پشت چراغ قرمز،وسط بوق ممتد ماشین های اطراف و زیر چنارهای پوشیده از برف ولیعصر که هربار که گنجشکی مینشست یا پر میزد شیشه ی جلوی ماشین از برف پوشیده میشد،جای خوبی بود برای فکر کردن به تو و روز قهر مان؟فعلا که چاره ای نبود،شاهین داشت من را بسوی تو میکشید!این ترافیک،این برف و شیشه ی خیس از برف ماشین شات زیبایی برای عکاسیت بود!

جای سیگار بهمنت و عطرت در فضای ماشین بدجور در چشم میزد..تو که متولد بهار بودی،چرا بهمن میکشیدی؟چرا بهمن که حالا سرمایش زندگیم را تبدیل کند به کوه یخی که اطرافیان حتی قله اش را هم نمیبینند!مثل حنابندان دایی جان،پارچه را روی کله قند انداختند که انگار چادر پوشیده..فقط یک تکه سفیدی پیدا بود!ولی من آنقدر این چادر را روی صورتم کشیده م که حتی نقطه ای از زیرش مشخص نیست..

صحنه ی رمانتیکی ست ؛ پشت چراغ قرمز،وسط بوق ممتد ماشین های اطراف و زیر چنارهای پوشیده از برف ولیعصر که هربار که گنجشکی مینشست یا پر میزد شیشه ی جلوی ماشین از برف پوشیده میشد،برای اعترف درباره ی آن روز اما اگر خودت پشت فرمان بودی و من کنارت نشسته بودم،اعتراف به اینکه پشیمانم درست مثل ولگردِ معروفِ هدایت .. پشیمان درست مثلِ پیش بینی خودت در آن روز!

ترافیک کمتر شده بود،اصلا حس و حالِ رانندگی نداشتم،کنار خیابان پارک کردم،سرم را روی فرمان گذاشتم و با چشم های بسته تجسمت کردم..شوریِ اشک!نمیدانم چند ساعت آن حالت بودم،سرم را که بلند کردم اسمان سفیدتر شده بود و شیشه های ماشین سپید تر..و برگه ی جریمه زیر برف پاک کن..


+ فکر کن افسر در برگه ی جریمه جای مبلغ،بنویسد : "نبودنِ تو



امضا:ثمین

436اُمین

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۶ ب.ظ

سرد بود این هوای لعنتی..و سردیش را به زور داخل خانه کرده بود،از درز بین پنجره ها،از دریچه ی کولر..همه یخ زده بودیم،هم خودمان هم دلمان،اما دلمان که خیلی قبل تر ها!وسایل گرمایشی،بخاری،پکیج،آتش..حتی آتش هم جوابگو نبود لامذهب!این سرما بیخیال این خانه و اهالی اش نمیشد!پرده ها را کنار زم،پنجره را باز کردم و از پنجره آویزان شدم،شنیده بودم که باید با مشکلات مواجه شد،بچه بودم،گمان میکردم مشکل این خانه همین نوزاد زمستانی ست که هفت ماهه به دنیا آمده و همه قدم نو رسیده اش مبارک گفتند و تاج برگ های پاییز را برای شادباش بردند برایش..

از پنجره به بیرون آویزان شدم،بدون روسری،مهم نبود دیگر،نه برای من و نه مرد خانه که پسر های خانه ی مجردی روبرویی موهای پرکلاغی من را ببینند یا نه!

هــــا کردم،یعنی که هوم؟چته؟چه مرگته؟چی میخای از من؟از ما؟

هــا کردم اما لالمانی گرفته بود از ترس،شاید هم نه..از ترس نبود از همان سکوت هایی بود که خودم به وقت کم محلی نثار مخاطب میکردم،هرچه بود بخارِ نفس گرم مانده ی خودم بود،نفسی که گرمایش جان میداد برای زیر آواز زدن!

سینه سپر کردم اینبار بلندتر هـــــــــــــــــا گفتم..نه!خبری نبود!به درک..حتما ترسیده!حتما وقتی داخل خانه برم میبینم آب شدن یخ های دلمان را!

آنقدر ثابت آویزان مانده بودم که کلاغِ سیاهِ زشت مرا با درخت اشتباه گرفته بود و کَپه موهای مشکی روی سرم را با لانه اش لابد..قـار قـار کنان آمد و جای خوش کرد لابلای موهایم..اگر کچل بودم حتما کلاه قشنگی میشد،اگر دلم گرم بود حتما هوار میزدم که ببنید حتی حیوانات که نه!پرندگان هم من را دوست دارند..اما وقتش نبود..حتی کلاغ هم که قار سر میداد فقط یک بخار توی سرما دیده میشد..

گذاشتمش کنارم روی طاقچه ی پشت پنجره،زل زده بود به چشمانم..انگار سردش بود زبان بسته..نگاهِ نفرت بارم را نثارِ آسمانِ سفید کردم و کلاغ را روی تختم گذاشتم و برگشتم تا پنجره را ببندم و پشتش را از این چسب های پنج سانتی بزنم..کارم که تمام شد،نگاهی به روی تخت انداختم...

کلاغ خشک شده بود،به پهلو روی تخت افتاده بو و پاهایش را دراز کرده بود،مرده بود،یعنی از سرما؟

فقط یک کفن کم داشت و یک سنگ لحد!

کلاغ مُرد از سرما،قلبش کوچکتر از منه مثلا آدم بود که از سرما دوام بیاورد،سنگ کوب کرده بود مردِ مشکی پوش!

پس این سرمای لعنتی از خانه ی ما بود که به بیرون درز کرده بود..و ما هم کلاغ هایی بودیم که بزودی میمردیم

زمستان،قدمِ نو رسیده ی زودرس ات مبارک!



امضا:ثمین



۰۵ تیر ۹۵ ، ۰۳:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید رضا حسنی

همه یا هیچ

اُم

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۲ ب.ظ

یکروز دیدی یکباره دست و پایت را بستند و مثل زبان بسته ها،گوسفند را عرض میکنم،آویزانت کردند به یک چوب،و دو نفر کشان کشان به سمت بیرون از شهر میبرندت..وسط بیابان خندقی کنده اند و پرش کرده اند از اهن مذاب،وقتی با دو پای خودت روی زمین ایستادی جرعه ای آب میدهند که بخوری،و بعد بدون معطلی پرتت میکنند درون کوره ی آتش،هاج و واج فقط میسوزی بدون هیچ اعتراضی،خوب که نرم شدی پهنت میکنند روی تخته ی اهنی و با پتک چنان رویت میکوبند که گوشت صدای صور اصرافیل را میدهد،قرار است شکل بگیری،انگار آمده اند نمایشگاه هنرهای تجسمی،هر کدامشان نظری میدهد،یک شکلی از آب در می آیی آخر،آب سرد رویت میریزند تا سفت و مقاوم شوی و مبادا هوس تغییر به سرت بزند،و یک روز به خودت می آیی و میبینی شدی سپر بلای همان آدم ها،نا خواسته،بالاجبار..سپر بلایی عقاب نشان!



امضا:ثمین

422اُمین

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۸ ب.ظ

برایت اتفاق افتاده تا بحال آنقدر دوستش داشته باشی که از روبرو شدن با او بترسی و هر بار به یک بهانه پا به فرار بگذاری؟!

او از قبیله ی از ما بهترون ست،همیشه یک جن گیر بالای تختم آویزان میکنم،مبادا بکوبد این همه راه را از آفریقا تا اینجا بیاید...



امضا:ثمین

گورخری که گور خودش را میکند!

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۷ ق.ظ

گاهی متن هایی میخونم که حالم رو بهم میریزه،متن هایی که بدون شک بعدش از خودم میپرسم ثمین تو کجای قصه ایستادی؟!

و مثل که نه!بعنوان نماینده ای از آدم های خنگ خودم را میزنم به آن راه و این راه و میشوم گورخری که جز خیره شدن و دهان جنباندن و لگد زدن از پشت چیزی بلد نیست،در حالی که اگر سر جایم میماندم نه گور خر میشدم نه بی جواب میماندم..

نشسته ام دم در خانه ای ک برای خودم نیست،همه ی مایحتاج زندگی ام را در کوله ی کوهنوردی دوران دانشجویی جای دادم و منتظرم تا کسی بیاد و ان را از روی دوشم بردارد،کسی که با من هم قدم شود و حداقل نصفه ی راه کوله دستش باشد..اما!

اما متاسفانه ما آدم ها فقط بلدیم برای خودمان نسخه بپیچیم و نوبت دیگران که میشود حتی اگر مدرک فوق تخصص در فلان طب را هم داشته باشیم باز کنار مینشینیم،بی تفاوت نگاه میکنیم،و شکممان به ذوق می آید که قرار است به زودی با حلوای او دلی از عزا در بیاورد!

آدم های همیشه مدعی که فقط بلدند خوب حرف بزنند و وقت عمل بدون پوشیدن دستکش و لباس و کلاه سبز رنگ مخصوص جراحی،می آیند و جراحتی به تن و روح و زندگیمان می زنند که هیچ پزشک حاذقی جرات نمیکند این نیشتر را بخیه بزند..و بعد همین آدم ها در جلد یک انسان فرهیخته و کاملا ققنوس وار به زندگیشان ادامه میدهند!

اوج استیصال اینجاست که من در همین لحظه،فقط گورخری هستم با خط های سپید روی بدنی سپید..پس این آدم ها فقط چشمانی میبینند که بنظرشان کمی آشناست،کمی معصوم است،کمی غم دارد!و کمی بیشتر حماقت ... همین



+امضایش را هم خودم میزنم،با خودکاری که جوهرش زیادی کرده


| ثمین |

ببخش گاو جان

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۹ ب.ظ

دست بندازی در گلویت و هر چه از گذشته در وجودت مانده را بالا بیاوری،

زردآبی که اگر بیشتر میماند میشد کثافتی که تو را تبدیل میکرد به چهارپایی که جز ما گفتن حرفی نمیزد..

و برای آدم های اطرافت «ما» جز یک صوت نیست آن هم از دهان یک چهارپا!



امضا:ثمین

مامان تی جان قوربان ،تی او چوشمانَ قوربان

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۸ ب.ظ

بعد از باختنِ زنده گی اش

چادرش را روی سرش انداخت

و شد همان کوه دردی که سنگ صبور برای همه بود!

کوه مشکی رنگی که انگار؛ قیر رویش پاشیده بودند تا تَرَک های زیرش مشخص نباشد

مثل آسفالت جاده ی اراک_گلپایگان ...



امضا:ثمین

پ.ن: مامان جان پیله خانوم گوله مریم خسته

+ عنوان : اهنگ

سپید بانو

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۴ ق.ظ

نمیدانم آن همه ناز و کرشمه را از چه کسی به ارث برده بود،مقابل درب پارکینگ ایستاده بودم و نگاهش میکردم،غروب و هوا تاریک بود،نور چراغ های ماشین تنها وسیله بود برای دیدنش،سپید پوشیده بود عروسِ آسمان،و دست نوازشش را از هیچکس دریغ نمیکرد،روی مقنعه ی دختر دبیرستانی که چترش را با خودش نیاورده بود،روی کاپوت ماشین های پارک شده کنار خیابان،روی کت افسر راهنمایی و رانندگی سر چهار راه،روی چتر میکی موس دختر کوچولوی غریبه،و روی چراغ راهنمایی و‌رانندگی که ترکیب زیبایی را ساخته بود رنگ قرمز با سپید..درست است که ناغافل آمد اما با این جانب داری همه جانبه اش جبران کرد همه چیز را!

هنوز آذر به نیمه هم نرسیده بود که چشممان را روشن کرد،پیرزن دندان طلای محل که همه بی بی صدایش میزنند میگفت لطف خداست که شامل حالمان شده و باید نماز شکر بجا آورد،و دود اسپند کل اتاق های خانه اش را پر کرده بود!انگار عروسی دخترش ست... همه از آمدنت خرسندند بانو!

اگر سردیت نبود با آن همه ادا اطوارت در راه رفتن و نشستن و حجب و حیا و از خجالت آب شدنت بدون شک اگر خورشید درب خانه ات را از پای در نمی آورد برای امر خیر،اینجا برایت مرد ها صف میکشیدند سپید بانو!

بیا و کمی با زنانگی ات دلمان را گرم کن به زمستان پیش روی...



امضا:ثمین

اولین برف پاییزی 15 آذر

416اُم

یکشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۸ ب.ظ

اینکه نویسنده ی روان پریش کجای داستان واقعی زندگیست هیچ کس نمیداند..

اما شنیده ام شب ها نردبان بلندی را از زیر زمین بیرون می آورد و شام‌ را با خدایش سرو میکند!

و رخت خوابش همان ابرهاییست که روزها دوست دارد رویشان‌ راه برود!



پ.ن:نویسنده=کسی که مینویسد

امضا:ثمین

414اُم

یکشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۵ ب.ظ

یک مشت درد های پلشت،یک دنیا ضجه،یک عالم التماس!

خانه ی کلنگی که این روزها اثاثیه ام‌ را در آن چیده ام،دیوارهایش با من حرف میزنند..

شب ها هردویمان خواب سراب میبینیم!

هیچکس نیست برایمان یک لیوان آب بیاورد!


امضا:ثمین

۴۱۳ اُم

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۰ ب.ظ

نشسته بود روبروی آینه

آینه ای که رویش را با ملحفه ی سفید پوشانده بودند

و آنقدر پوست گوشه ی ناخن هایش را با دندان های نیشش کَند 

که تمام انگشتان کشیده اش پر شده بود از خون!

ساعت نزدیک ۱۲بود

وقتش رسیده بود پوست بیاندازد و پا در دنیایی بگذارد که خودش نبود.



+امضا:ثمین

سیبِ گلو

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۰۳ ب.ظ

تیر و کمانم را روی شانه ام گذاشتم

کلاه پر از پره رابین هود را روی سرم

و از بالای درخت‌ گلوی مرد هایی را نشانه میرفتم که در لباس میش

هرکدامشان در طول روز خون ماده گرگ هایی را میمکیدند که بهشان گوشت تعارف میکردند!

سکه ها باشد پیشکش داروغه ی همیشه خواب شهرمان که پشت پلک هایش از مستی باد کرده..



+امضا:ثمین

کجاست حبیب دل؟

جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۳ ب.ظ

گور پدر خود سانسوری،خالصانه بگم تنهام و ایکاش بود،دقیقا نمیدونم چه چیزی یا چه کسی،شاید بودن همان شاسخین بالای تخت خانه ی قبلی حالم را بهتر کند و شاید اوضاع وخیم تر از این حرف ها باشد و باید دو پایی باشد از جنس نر تا بتواند حالم را از این رو به آن رو کند،نمیدونم رنج سنی این حس دقیقا بین چند تا چند است اما این حس تنهایی لعنتی یک سالیست که مثل موریانه افتاده به جان پدر ژپتوی درونم تا به پینوکیو التیماتوم دهد که دست از دروغ گفتن بردارد و اعتراف کند به تنها بودنش..اما حتی اگر پینوکیو که هیچ،چوپان دروغگو هم تنهاییش را جار بزند باز دستی برای کمک کردن دراز نمیشود!میدانم در گوشی حرف زدن کار خوبی نیست اما طی صحبت های در گوشیمان با پینیکیو به یک نتیجه ی مبرهن رسیدیم که ان هم این بود که آدم ها هیچوقت برای کسی وقت نمیگذارند،این شد که بحثمان ختم شد به حسرت خوردن من به چوبی نبودن!

و اینجا بود که پدر ژپتو از عصبانیت چوب دستی فرشته ی مهربان را شکست و فقط ماند یه پاییز زرد و زمستون سردو...



+امضا:ثمین

۴۰۸اُمین

جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ق.ظ

پاییز دمده شد،حال وقتش رسیده برویم سراغ شهرزاد قصه گویی که تمامان اگر نگویم اکثرمان نشستیم به تماشایش و منتظر قسمت بعدیش هستیم مثل زمانی که پشت پنجره می ایستادیم و بی صبرانه نگاه میکردیم تا اولین برگ زرد شود و سقوطش قند در دل ما آب کند که پاییزمان رسیده!خلاصه که حالا حواسمان پرت شده به سرنوشت شهرزاد..و موسیقی های متن فوق العاده اش!قصد ندارم نقد کنم،تعریف کنم،راستش را بخواهید با دیدن چند قسمت این سریال به چند موضوع پی بردم،اول اینکه تمام واکنش های فیزیول‌وژیکی و شیمیایی و‌بیو شیمیایی یک فرد مرد یا زن بعد از نرسیدن به وصال معشوق کاملا طبیعی ست،انقدر که از رویش فیام‌ساختند،راستش فکر میکردم لوس بازی های دخترانه ست!اما دیدم کم و بیش دارد اما سوخت و سوز نه...چه شهرزاد هایی که به چشم خودم اشک ریختن ها و هق هق هایشان را بعد از خداحافظی آخر دیده ام و گاها پا ب پایشان اشک‌ریختم،و زمانی که خودم شهرزادی بودم که الان قصه گو شده..دوم ایمان قاطع آوردم به نظریه ی داروین و سازگاری موجودات٬من جمله ما انسان های یک دقیقه عاشق و یک عمر فارغ که حتی فرهاد هم باشیم باز میتوانیم گور پدر گذشته را زیر لب بگوییم و بچسبیم به آیندمان .. نمیدانم اسمش را بگذارم پوست کلفتی یا نه،هوش و سازگاری!اگر اولی باشد از هرچه ادم و ادمیزاد است متنفر میشوم و دل میبندم به کرگدنی پوست کلفت!سوم اینکه چه شهرزاد باشی و چه ثمین زنذگی تحمیلی بیش نیست و اگر بخاهی به جنگ تحمیلی بروی اینبار بیشتر از ۸سال طول میکشد و طرف مقابلت صدام نیست بلکه بزرگ آقایی ست که سالها قبل از تو بزرگی کردن را بلد بوده و تو یک الف بچه نمیتوانی دستت را به گوشه ی کلاه شاهپویش بزنی!و در آخر دل به مرغ آمین بستن حماقت محض است!حتی اگر آن را معشوق تان به گردنتان بیاویزد!



+اشک‌ریختن پا ب پای شهرزاد را برای تمام دختران دنیا تجویز میکنم...باشد که دردهایمان را التیام بخشد


امضا:ثمین

همه یا هیچ

جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۵ ق.ظ

ازوقتی پایش را از چارچوب در بیرون گذاشت با همان کفش های اسپرت بدون بند سورمه ای رنگی که برایش خریده بودم،همه چیز خوب ماند،همه چیز خوب پیش رفت و همه چیز مثل گذشته بود جز چیز های ناچیزی که به چشم نمی آمد،مثلا کم شدن وزن زن،که همیشه دوست داشت باربی بشود و کمر باریک!همه چیز خوب بود فقط صورت گرد زن لاغرتر شده بود و دیگر خبری از چال لپش نبود چون دیگر لپی نبود برای چال شدن،لبخند های کجش شده بود تبسم هایی که روی صورت ماسک های دلقکی دختر همسایه ی روبرو هر روز میدید،چشم هایش گود افتاده بودند و نیازی به سایه ی تیره رنگ نبود،همه چیز مثل قبل بود و شهر در امن و امان بود و هیچکس حتی احتمالش را نمیداد که در این کلانشهر در یکی از این خانه های کبریتی زنی برای نمایش زنانگی اش مثل عنکبوت ماده ی خاکستری رنگ دور خودش تار تنهایی را بتند،خودش را پنهان کند در گوشه ی اتاق خواب نمور و تاریکش و بیرون از اتاق،همه چیز یخ زده باشد از سرمای طلاق عاطفی ... و زن شب و‌روزش را با رویاهایی سر کند که فقط فروید میتوانست ان ها را مو شکافی کند! همه چیز مثل گذشته ماند اما یک گروه روانکاو طعمه ی خوبی گیر آورده بودند..و برایشان مهم نبود مابقی چیزها!و زن تبدیل شد به عنکبوت ماده ی بافنده ای که برای هر روانکاور یک شال گردن با رنگ بنفش میبافت تا ارجاع بعدی و روانکاو بعدی!



امضا:ثمین

۴۰۶اُمین

پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۲ ب.ظ

زیر دوش حمام نشسته باشی،مغزت مثل دستمال توالت سفید باشد اما دون دون!و همان دون دون هایش هرکدام یعنی یک موضوع لاینحل!

برق حمام را خاموش کنی و دهن کجی کنی به سوسک قهوه ای پرداری که در گوشه ی کیسه ی آبی‌رنگ لانه کرده و دستت را که ببری داخل شاید اول شاخک هایش را حس کنی!

قبلا میگفتن توالت ها جای خوبی ست برای فکر کردن اما من این نظریه را نقض میکنم،اینبار حمام و دوش آب ولرمش را امتحان کنید البته یک چهارپایه ی فلزی هم باید باشد تا گاهی نوک تیزش در نشیمن گاهتان فرو‌برود که اهای فلانی زیر اب غرق نشوی!

فکر کردن دیگر راحت شده،شاید حداقل برای من چون مدام درحال کردنش هستم حالا چه خوداگاه و چه ناخوداگاه!

داشته هایم بروند به درک اما داشتم به نداشته هایم فکر میکردم،حس میکردم بدنم زیر آب تبدیل شده به گدازه های آتش فشانی که هر لحظه ممکن است فوران کند،اما رنگ گندآب بود،نه نارنجی و زرد رنگ!بویش هم بوژ تهفن بود نه بوی مذاب..

دلم خیلی چیزها میخاست مثلا دستی بالای سرم که شامپو را روی موهایم بریزد و موهایم‌را بشورد و مزاحم فکر کردنم نشود،یا مثلا یک وان سفید رنگ که خودم را هل بدهم زیر آبی که پر از کف بود و با اردک های روی آب بازی میکردم اما فکرم پیش فکرم باشد اما متاسفانه فقط یک تشت قرمز بود که دیگر درش جا نمیشدم!

شاید عجیب بنظر بیاید اما دلم میخاست مادر بودن را حس کنم،جنینی که به شکمم پا بکوبد،پدرش هم اگر نبود به درک!توهم مریم بودن هم جالب بود زیر دوش آب حمامی که برقش خاموش بود!

ذهنم شده بود مثل سالاد مکزیکی ان هم از نوع مامان پز،که همه چیز درش بود!

به همه چیز فکر میگردم جز به چیزهایی که الان هستند!همان دست که موهایم را شست،حالا دو‌طرف لپ هایم را گرفته،فشار میدهد و میگوید چشم هات رو باز کن!تا بحال ندیده بودم یک جفت دست بتواند حرف بزند!

راستی چرا نیچه گریست؟



امضا:ثمین


برگرفته از وبلاگ /web/20151209042702/http://barg-riz.blog.ir/
۰۵ تیر ۹۵ ، ۰۳:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید رضا حسنی