اُم

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۲ ب.ظ

یکروز دیدی یکباره دست و پایت را بستند و مثل زبان بسته ها،گوسفند را عرض میکنم،آویزانت کردند به یک چوب،و دو نفر کشان کشان به سمت بیرون از شهر میبرندت..وسط بیابان خندقی کنده اند و پرش کرده اند از اهن مذاب،وقتی با دو پای خودت روی زمین ایستادی جرعه ای آب میدهند که بخوری،و بعد بدون معطلی پرتت میکنند درون کوره ی آتش،هاج و واج فقط میسوزی بدون هیچ اعتراضی،خوب که نرم شدی پهنت میکنند روی تخته ی اهنی و با پتک چنان رویت میکوبند که گوشت صدای صور اصرافیل را میدهد،قرار است شکل بگیری،انگار آمده اند نمایشگاه هنرهای تجسمی،هر کدامشان نظری میدهد،یک شکلی از آب در می آیی آخر،آب سرد رویت میریزند تا سفت و مقاوم شوی و مبادا هوس تغییر به سرت بزند،و یک روز به خودت می آیی و میبینی شدی سپر بلای همان آدم ها،نا خواسته،بالاجبار..سپر بلایی عقاب نشان!



امضا:ثمین

422اُمین

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۸ ب.ظ

برایت اتفاق افتاده تا بحال آنقدر دوستش داشته باشی که از روبرو شدن با او بترسی و هر بار به یک بهانه پا به فرار بگذاری؟!

او از قبیله ی از ما بهترون ست،همیشه یک جن گیر بالای تختم آویزان میکنم،مبادا بکوبد این همه راه را از آفریقا تا اینجا بیاید...



امضا:ثمین

گورخری که گور خودش را میکند!

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۷ ق.ظ

گاهی متن هایی میخونم که حالم رو بهم میریزه،متن هایی که بدون شک بعدش از خودم میپرسم ثمین تو کجای قصه ایستادی؟!

و مثل که نه!بعنوان نماینده ای از آدم های خنگ خودم را میزنم به آن راه و این راه و میشوم گورخری که جز خیره شدن و دهان جنباندن و لگد زدن از پشت چیزی بلد نیست،در حالی که اگر سر جایم میماندم نه گور خر میشدم نه بی جواب میماندم..

نشسته ام دم در خانه ای ک برای خودم نیست،همه ی مایحتاج زندگی ام را در کوله ی کوهنوردی دوران دانشجویی جای دادم و منتظرم تا کسی بیاد و ان را از روی دوشم بردارد،کسی که با من هم قدم شود و حداقل نصفه ی راه کوله دستش باشد..اما!

اما متاسفانه ما آدم ها فقط بلدیم برای خودمان نسخه بپیچیم و نوبت دیگران که میشود حتی اگر مدرک فوق تخصص در فلان طب را هم داشته باشیم باز کنار مینشینیم،بی تفاوت نگاه میکنیم،و شکممان به ذوق می آید که قرار است به زودی با حلوای او دلی از عزا در بیاورد!

آدم های همیشه مدعی که فقط بلدند خوب حرف بزنند و وقت عمل بدون پوشیدن دستکش و لباس و کلاه سبز رنگ مخصوص جراحی،می آیند و جراحتی به تن و روح و زندگیمان می زنند که هیچ پزشک حاذقی جرات نمیکند این نیشتر را بخیه بزند..و بعد همین آدم ها در جلد یک انسان فرهیخته و کاملا ققنوس وار به زندگیشان ادامه میدهند!

اوج استیصال اینجاست که من در همین لحظه،فقط گورخری هستم با خط های سپید روی بدنی سپید..پس این آدم ها فقط چشمانی میبینند که بنظرشان کمی آشناست،کمی معصوم است،کمی غم دارد!و کمی بیشتر حماقت ... همین



+امضایش را هم خودم میزنم،با خودکاری که جوهرش زیادی کرده


| ثمین |

ببخش گاو جان

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۹ ب.ظ

دست بندازی در گلویت و هر چه از گذشته در وجودت مانده را بالا بیاوری،

زردآبی که اگر بیشتر میماند میشد کثافتی که تو را تبدیل میکرد به چهارپایی که جز ما گفتن حرفی نمیزد..

و برای آدم های اطرافت «ما» جز یک صوت نیست آن هم از دهان یک چهارپا!



امضا:ثمین

مامان تی جان قوربان ،تی او چوشمانَ قوربان

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۸ ب.ظ

بعد از باختنِ زنده گی اش

چادرش را روی سرش انداخت

و شد همان کوه دردی که سنگ صبور برای همه بود!

کوه مشکی رنگی که انگار؛ قیر رویش پاشیده بودند تا تَرَک های زیرش مشخص نباشد

مثل آسفالت جاده ی اراک_گلپایگان ...



امضا:ثمین

پ.ن: مامان جان پیله خانوم گوله مریم خسته

+ عنوان : اهنگ

سپید بانو

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۴ ق.ظ

نمیدانم آن همه ناز و کرشمه را از چه کسی به ارث برده بود،مقابل درب پارکینگ ایستاده بودم و نگاهش میکردم،غروب و هوا تاریک بود،نور چراغ های ماشین تنها وسیله بود برای دیدنش،سپید پوشیده بود عروسِ آسمان،و دست نوازشش را از هیچکس دریغ نمیکرد،روی مقنعه ی دختر دبیرستانی که چترش را با خودش نیاورده بود،روی کاپوت ماشین های پارک شده کنار خیابان،روی کت افسر راهنمایی و رانندگی سر چهار راه،روی چتر میکی موس دختر کوچولوی غریبه،و روی چراغ راهنمایی و‌رانندگی که ترکیب زیبایی را ساخته بود رنگ قرمز با سپید..درست است که ناغافل آمد اما با این جانب داری همه جانبه اش جبران کرد همه چیز را!

هنوز آذر به نیمه هم نرسیده بود که چشممان را روشن کرد،پیرزن دندان طلای محل که همه بی بی صدایش میزنند میگفت لطف خداست که شامل حالمان شده و باید نماز شکر بجا آورد،و دود اسپند کل اتاق های خانه اش را پر کرده بود!انگار عروسی دخترش ست... همه از آمدنت خرسندند بانو!

اگر سردیت نبود با آن همه ادا اطوارت در راه رفتن و نشستن و حجب و حیا و از خجالت آب شدنت بدون شک اگر خورشید درب خانه ات را از پای در نمی آورد برای امر خیر،اینجا برایت مرد ها صف میکشیدند سپید بانو!

بیا و کمی با زنانگی ات دلمان را گرم کن به زمستان پیش روی...



امضا:ثمین

اولین برف پاییزی 15 آذر

416اُم

یکشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۸ ب.ظ

اینکه نویسنده ی روان پریش کجای داستان واقعی زندگیست هیچ کس نمیداند..

اما شنیده ام شب ها نردبان بلندی را از زیر زمین بیرون می آورد و شام‌ را با خدایش سرو میکند!

و رخت خوابش همان ابرهاییست که روزها دوست دارد رویشان‌ راه برود!



پ.ن:نویسنده=کسی که مینویسد

امضا:ثمین

414اُم

یکشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۵ ب.ظ

یک مشت درد های پلشت،یک دنیا ضجه،یک عالم التماس!

خانه ی کلنگی که این روزها اثاثیه ام‌ را در آن چیده ام،دیوارهایش با من حرف میزنند..

شب ها هردویمان خواب سراب میبینیم!

هیچکس نیست برایمان یک لیوان آب بیاورد!


امضا:ثمین

۴۱۳ اُم

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۰ ب.ظ

نشسته بود روبروی آینه

آینه ای که رویش را با ملحفه ی سفید پوشانده بودند

و آنقدر پوست گوشه ی ناخن هایش را با دندان های نیشش کَند 

که تمام انگشتان کشیده اش پر شده بود از خون!

ساعت نزدیک ۱۲بود

وقتش رسیده بود پوست بیاندازد و پا در دنیایی بگذارد که خودش نبود.



+امضا:ثمین

سیبِ گلو

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۰۳ ب.ظ

تیر و کمانم را روی شانه ام گذاشتم

کلاه پر از پره رابین هود را روی سرم

و از بالای درخت‌ گلوی مرد هایی را نشانه میرفتم که در لباس میش

هرکدامشان در طول روز خون ماده گرگ هایی را میمکیدند که بهشان گوشت تعارف میکردند!

سکه ها باشد پیشکش داروغه ی همیشه خواب شهرمان که پشت پلک هایش از مستی باد کرده..



+امضا:ثمین

کجاست حبیب دل؟

جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۳ ب.ظ

گور پدر خود سانسوری،خالصانه بگم تنهام و ایکاش بود،دقیقا نمیدونم چه چیزی یا چه کسی،شاید بودن همان شاسخین بالای تخت خانه ی قبلی حالم را بهتر کند و شاید اوضاع وخیم تر از این حرف ها باشد و باید دو پایی باشد از جنس نر تا بتواند حالم را از این رو به آن رو کند،نمیدونم رنج سنی این حس دقیقا بین چند تا چند است اما این حس تنهایی لعنتی یک سالیست که مثل موریانه افتاده به جان پدر ژپتوی درونم تا به پینوکیو التیماتوم دهد که دست از دروغ گفتن بردارد و اعتراف کند به تنها بودنش..اما حتی اگر پینوکیو که هیچ،چوپان دروغگو هم تنهاییش را جار بزند باز دستی برای کمک کردن دراز نمیشود!میدانم در گوشی حرف زدن کار خوبی نیست اما طی صحبت های در گوشیمان با پینیکیو به یک نتیجه ی مبرهن رسیدیم که ان هم این بود که آدم ها هیچوقت برای کسی وقت نمیگذارند،این شد که بحثمان ختم شد به حسرت خوردن من به چوبی نبودن!

و اینجا بود که پدر ژپتو از عصبانیت چوب دستی فرشته ی مهربان را شکست و فقط ماند یه پاییز زرد و زمستون سردو...



+امضا:ثمین

۴۰۸اُمین

جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ق.ظ

پاییز دمده شد،حال وقتش رسیده برویم سراغ شهرزاد قصه گویی که تمامان اگر نگویم اکثرمان نشستیم به تماشایش و منتظر قسمت بعدیش هستیم مثل زمانی که پشت پنجره می ایستادیم و بی صبرانه نگاه میکردیم تا اولین برگ زرد شود و سقوطش قند در دل ما آب کند که پاییزمان رسیده!خلاصه که حالا حواسمان پرت شده به سرنوشت شهرزاد..و موسیقی های متن فوق العاده اش!قصد ندارم نقد کنم،تعریف کنم،راستش را بخواهید با دیدن چند قسمت این سریال به چند موضوع پی بردم،اول اینکه تمام واکنش های فیزیول‌وژیکی و شیمیایی و‌بیو شیمیایی یک فرد مرد یا زن بعد از نرسیدن به وصال معشوق کاملا طبیعی ست،انقدر که از رویش فیام‌ساختند،راستش فکر میکردم لوس بازی های دخترانه ست!اما دیدم کم و بیش دارد اما سوخت و سوز نه...چه شهرزاد هایی که به چشم خودم اشک ریختن ها و هق هق هایشان را بعد از خداحافظی آخر دیده ام و گاها پا ب پایشان اشک‌ریختم،و زمانی که خودم شهرزادی بودم که الان قصه گو شده..دوم ایمان قاطع آوردم به نظریه ی داروین و سازگاری موجودات٬من جمله ما انسان های یک دقیقه عاشق و یک عمر فارغ که حتی فرهاد هم باشیم باز میتوانیم گور پدر گذشته را زیر لب بگوییم و بچسبیم به آیندمان .. نمیدانم اسمش را بگذارم پوست کلفتی یا نه،هوش و سازگاری!اگر اولی باشد از هرچه ادم و ادمیزاد است متنفر میشوم و دل میبندم به کرگدنی پوست کلفت!سوم اینکه چه شهرزاد باشی و چه ثمین زنذگی تحمیلی بیش نیست و اگر بخاهی به جنگ تحمیلی بروی اینبار بیشتر از ۸سال طول میکشد و طرف مقابلت صدام نیست بلکه بزرگ آقایی ست که سالها قبل از تو بزرگی کردن را بلد بوده و تو یک الف بچه نمیتوانی دستت را به گوشه ی کلاه شاهپویش بزنی!و در آخر دل به مرغ آمین بستن حماقت محض است!حتی اگر آن را معشوق تان به گردنتان بیاویزد!



+اشک‌ریختن پا ب پای شهرزاد را برای تمام دختران دنیا تجویز میکنم...باشد که دردهایمان را التیام بخشد


امضا:ثمین

همه یا هیچ

جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۵ ق.ظ

ازوقتی پایش را از چارچوب در بیرون گذاشت با همان کفش های اسپرت بدون بند سورمه ای رنگی که برایش خریده بودم،همه چیز خوب ماند،همه چیز خوب پیش رفت و همه چیز مثل گذشته بود جز چیز های ناچیزی که به چشم نمی آمد،مثلا کم شدن وزن زن،که همیشه دوست داشت باربی بشود و کمر باریک!همه چیز خوب بود فقط صورت گرد زن لاغرتر شده بود و دیگر خبری از چال لپش نبود چون دیگر لپی نبود برای چال شدن،لبخند های کجش شده بود تبسم هایی که روی صورت ماسک های دلقکی دختر همسایه ی روبرو هر روز میدید،چشم هایش گود افتاده بودند و نیازی به سایه ی تیره رنگ نبود،همه چیز مثل قبل بود و شهر در امن و امان بود و هیچکس حتی احتمالش را نمیداد که در این کلانشهر در یکی از این خانه های کبریتی زنی برای نمایش زنانگی اش مثل عنکبوت ماده ی خاکستری رنگ دور خودش تار تنهایی را بتند،خودش را پنهان کند در گوشه ی اتاق خواب نمور و تاریکش و بیرون از اتاق،همه چیز یخ زده باشد از سرمای طلاق عاطفی ... و زن شب و‌روزش را با رویاهایی سر کند که فقط فروید میتوانست ان ها را مو شکافی کند! همه چیز مثل گذشته ماند اما یک گروه روانکاو طعمه ی خوبی گیر آورده بودند..و برایشان مهم نبود مابقی چیزها!و زن تبدیل شد به عنکبوت ماده ی بافنده ای که برای هر روانکاور یک شال گردن با رنگ بنفش میبافت تا ارجاع بعدی و روانکاو بعدی!



امضا:ثمین

۴۰۶اُمین

پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۲ ب.ظ

زیر دوش حمام نشسته باشی،مغزت مثل دستمال توالت سفید باشد اما دون دون!و همان دون دون هایش هرکدام یعنی یک موضوع لاینحل!

برق حمام را خاموش کنی و دهن کجی کنی به سوسک قهوه ای پرداری که در گوشه ی کیسه ی آبی‌رنگ لانه کرده و دستت را که ببری داخل شاید اول شاخک هایش را حس کنی!

قبلا میگفتن توالت ها جای خوبی ست برای فکر کردن اما من این نظریه را نقض میکنم،اینبار حمام و دوش آب ولرمش را امتحان کنید البته یک چهارپایه ی فلزی هم باید باشد تا گاهی نوک تیزش در نشیمن گاهتان فرو‌برود که اهای فلانی زیر اب غرق نشوی!

فکر کردن دیگر راحت شده،شاید حداقل برای من چون مدام درحال کردنش هستم حالا چه خوداگاه و چه ناخوداگاه!

داشته هایم بروند به درک اما داشتم به نداشته هایم فکر میکردم،حس میکردم بدنم زیر آب تبدیل شده به گدازه های آتش فشانی که هر لحظه ممکن است فوران کند،اما رنگ گندآب بود،نه نارنجی و زرد رنگ!بویش هم بوژ تهفن بود نه بوی مذاب..

دلم خیلی چیزها میخاست مثلا دستی بالای سرم که شامپو را روی موهایم بریزد و موهایم‌را بشورد و مزاحم فکر کردنم نشود،یا مثلا یک وان سفید رنگ که خودم را هل بدهم زیر آبی که پر از کف بود و با اردک های روی آب بازی میکردم اما فکرم پیش فکرم باشد اما متاسفانه فقط یک تشت قرمز بود که دیگر درش جا نمیشدم!

شاید عجیب بنظر بیاید اما دلم میخاست مادر بودن را حس کنم،جنینی که به شکمم پا بکوبد،پدرش هم اگر نبود به درک!توهم مریم بودن هم جالب بود زیر دوش آب حمامی که برقش خاموش بود!

ذهنم شده بود مثل سالاد مکزیکی ان هم از نوع مامان پز،که همه چیز درش بود!

به همه چیز فکر میگردم جز به چیزهایی که الان هستند!همان دست که موهایم را شست،حالا دو‌طرف لپ هایم را گرفته،فشار میدهد و میگوید چشم هات رو باز کن!تا بحال ندیده بودم یک جفت دست بتواند حرف بزند!

راستی چرا نیچه گریست؟



امضا:ثمین


برگرفته از وبلاگ /web/20151209042702/http://barg-riz.blog.ir/